نی نی ما

مسافرت های نی نی

نی نی ما از وقتی که به دنیا اومده کلی مسافرت رفته اولین بار که نی نیو باردار بودم حدودا 5 ماهش بود که رفتیم حج بعدش 3 ماهش بود که رفتیم بروجرد،5 ماهه که بود رفتیم تهران عروسیه خاله شبنم،7 ماهه بود که رفتیم باز بروجرد و از اونجا اصفهان بعد هم نوروز 94 نی نی 11 ماهه بود که باز رفتیم بروجرد و تا سیزده به در اونجا بودیم. حالا تا 8 اردیبهشت بازم میریم یا نه نمیدونم، البته یه بارم رفتیم قوچان که اونو نمیدونم مسافرت حساب کنم یا نه. بار اول با هواپیما رفتیم تهران بعد با خاله ساحره رفتیم بروجرد برگشتش از خرم آباد اومدیم، بار دوم هم با هواپیما رفتیم و برگشتیم دفعه سوم هم با هواپیما رفتیم خرم آباد و از اصفهان با هواپیما برگشتیم آخرین بار هم با ماشین با...
16 فروردين 1394

دندون در آوردن نی نی

یه چند وقتی بود که وقتی با دست به نی نی غذا می دادم حس می کردم لثه اش زبره هی خوب نگاه می کردم چیزی نمی دیدم چند وقتی هم بود که سر سینه هامو هی گاز می گرفت. چند باری هم به بابای گفتم اونم نگاه کرد چیزی ندید خلاصه روز15 اسفند بود که بهش داشتم با قاشق عصرونه می دادم که دیدم قجی صدا داد وقتی نگاه کردم دیدم  یه دندون کوچو لو مثله برنج نیمه رو لثه اش سبز شده .عزیزم خیلی ذوق زده شدم به بابایی نشون دادم انقدر ناز بود که نگو، اونشب خونه دایی مهدی شام دعوت بودیم اونجا به مامان بزرگشو عمه هاش گفتم اونام کلی خوشحال شدن. خیلی خوشحال بودم که نی نی بدون اذیت شدن دندون در آورده خدایا شکرت.  
19 اسفند 1393

داستانک های نی نی 6

نی نی ما اومد،نی نی کوچولوی خوشکل و ناز،وزنش 3.58، قدش52 سالم و سرحال. اومدیم خونه بابایی برا نی نی گوسفند قربونی کرد.شبم عمه هاش با شوهراشون اومدن اونجا شام اونجا بودن. دو روز بعد هم سپیده دختر داییم از بندر اومد پیشمون خدایش کلی کمک بود تو اون شرایط که من نمی تونستم هیچ کاری بکنم. روز ششم هم خاله جانش سر زده اومد کلی خوشحالمون کرد. نی نیو روز هفتم بردیم حموم خیلی خوشکل شد.
13 اسفند 1393

داستانک های نی نی 5

از همون اول دستشو مشت کرده بود و داشت می مکید مامانم گفت گشنشه، منم بهش شیر دادم البته شیرم چند قطره بیشتر نبود اما انگار براش کافی بود خوابید.اما اون دوتا بچه هی گریه می کردن، مادرشوهرم  به کمک تخت کناریم رفته بود و بچه اونارو نگه می داشت دلش برا بچه می سوخت... هی نی نیو نگا میکردم و با خودم می گفتم یعنی این بچه منه باورش برام سخت بود هنوزم گاهی اوقات این حالت بهم دست میده یه ذوق عجیب یه ترس ،گاهی هم غم همه وجودمو می گرفت.بچه ها واقعا فرشته اند، واقعا فرشته اند...
2 اسفند 1393

داستانک های نی نی 4

وقتی به هوش اومدم دکترم رو دیدم که کمی دورتر نشسته بود و یک سری کاغذ جلوش بود که رو بعضیاش چیزی می نوشت بعد یک نگاهی به من کرد و باخنده بلند شد اومد پیشم رو به من گفت یک پسر نازو خوشکل خدا بهتون داده اسمشو چی میخواید بزارید؟ گفتم کیان لبخندی زد و گفت چه اسم قشنگی بعد پرسید درد که نداری گفتم کمی گفت برات پمپ درد نصب کردن الان کم میشه بعد دیگه یادم نیست تا موقعی که دوتا پرستار اومدنو منو منتقل کردن به بخش.جلوی در آسانسو شوشوجان با خواهرش منتظر بودن،توی اتاق دو نفر زائوی دیگه هم بودن که یکیشون دختر داشت اون یکی پسر. بعد از نیم ساعت نی نی رو آوردن .....
2 اسفند 1393

داستانک های نی نی3

خدای من چندتا مامان که میخوان نی نیاشونو به دنیا بیارن چند نفرم نی نیاشون تازه به دنیای جدید پا گذاشتن ...چه صحنه های جالبی، اینجا همه جور حسی به هم آمیخته، شور و هیجان،عشق محبت درد درد و بازم درد اما صدای گریه نوزادان همشو خنثی میکنه خدایا عظمتت را شکر لباس مخصوص پوشیدم حول حوش ساعت4 بعدازظهر با یک چرخ اومدن دنبالم تا منو ببرن اتاق عمل خانم دکتر با شوهر جانم و مامانمو مادر شوهرم جلوی درب منتظر بودن با دیدن من با هیجان اومدن جلو مادر شوهرم منو بوسید و آرزوی سلامت برام کرد شوهرمم همین جور مامانم طفلک ترس از چشماش می بارید به آرومی اومد جلو و منو بوسید مادرشوهرم دلداریش میداد که الان میره با نی نیش بر میگرده نگران نباش حاج خانم.خانم دکترم ب...
29 بهمن 1393

داستانک های نی نی 2

صبح حول و حوش ساعت 8 رفتیم بیمارستان نه نه که از 2 هفته قبل از بروجرد اومده بود هم با مادر شوهرم همراهمون اومدن. تو بیمارستان پرسون پرسون خودمونو به اتاق مخصوص رسوندیم اونا پشت در موندنو من رفتم تو چقدر دلهره داشتم همش فکر می کردم از عمل جون سالم به در نبرم برا همین به شوشو جونم گفتم بعد از من برا خودت زن نگیر برا بچه ام مادر بگیر...خیلی صحنه خدا حافظی غمنام بود اما سعی می کردم خودمو شاداب نشون بدم که مامانم نگران نشه مامانمو سپردم به شوهرجان (آخه تو مشهد  جای رو بلد نبود) رفتم تا نی نیو از شمکم در بیارم... ...
26 بهمن 1393

داستانک های نی نی1

سلام قراره در این قسمت تا اونجایی که بتونم داستانک های نی نی رو از قبل و بعد از تولدش بنویسم خب از کجا شروع کنم: آهان از اون روزی که رفتیم پیش خانم دکتر و گفت نی نی اصلا نیومده تو لگن اون موقع دقیقا 41 هفته بود. ای خدا نی نی جا خشک کرده می ترسم اتفاقی براش بیفته شب به باباش گفتم من می ترسم زنگ بزن به خانم دکتر بگو من فردا میام برا سزارین بعد شروع کردم به تمیز کاری خونه یک آبگوشتم بار گذاشتم برا فردا نهار بابایی و ساک خودمو نی نیو بستم و ساعت 3 شب خوابیدم.
24 بهمن 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نی نی ما می باشد